دیشب حاج قاسمو خواب دیدم

ساخت وبلاگ

یک نکته و تجربه جالب که دیروز برایم اتفاق افتاد !

دیروز جمعه حدود ساعت ۱۱ و نیم به قصد رفتن به نمازجمعه از منزل همراه عیال خارج و چون فکر می کردیم نماز در مصلی برگزار می‌شود قصد کردیم با مترو بریم. سوار شدیم عیال در واگن مخصوص خانمها و من هم در اولین واگن چسبیده به آن که هم را گم نکنیم.

در اولین ایستگاه یکمرتبه ۷ ،۸ جوان که دو سه نفرشان سرباز و بقیه جوانهای رشید و قدر با ظاهر جورواجور بودند وارد واگن خانمها شدند من بلافاصله به آنطرف رفتم و گفتم: جوونای عزیز می‌دونین که اینطرف برای خانمهاست خواهش می کنم بفرمایید آنطرف مخصوص آقایان و گرچه با اندکی صبر و شاید دلخوری ولی همه رفتند آنطرف من هم گفتم بنازم به غیرت جوانهای جوانمرد که حرف برادرشون رو زمین ننداختن!

در ایستگاههای بعد تا مصلی هم چند بار همین مسئله اتفاق افتاد و گرچه بعضی عذر و بهانه می آوردند اما همه به خواهش من گوش دادند. مثلا یکی گفت خوب اینجا خالیه اونور پره من هم گفتم خوب اشکال نداره خود منم سرپا می ایستم چند دقیقه تحمل کن تا خواهرامون راحت تر باشن یا یکی که با دو زن و بچه بود و خیلی هم هیکل ورزشکاری داشت گرچه خودش چیزی نگفت اما زنها گفتند خوب ما با همیم و من گفتم خوب با هم بروید طرف مردها که پسره رفت اونطرف و زنها ماندند گرچه خیلی نگاه پرابهامی به من کردند. به مرد همراهشون ضمن تشکر گفتم داداش گلم شما با زن و مادر خواهرتی ولی بعضی بی وجدانها وجود شما رو بهانه می کنن و به قصد اذیت و آزار و هزار خلاف دیگه وارد واگن زنها میشن دم شما گرم که حرف برادرتو زمین ننداختی! گرچه هیچ نگفت و نگاهمم نکرد اما فکر می کنم حرفمو گرفت. و یک جوان کم سن و سال از اون تیپای جدید عجیب و غریب خالکوبی شده که خیلی هم ضعیف و نحیف بود گفت دایی واسه اینکارت حقوقم می گیری؟ گفتم بعدا میگم، یه سرباز هم پرسید شما حراست قطاری؟ گفتم نه من نوکر شمام و اگه قابل باشم برادرتون.

خلاصه رسیدیم به ایستگاه مصلی و ما پیاده شدیم و اون جوان خالکوبی شده نحیف هم که پرسیده بود دایی واسه اینکار حقوقم می گیری هم پیاده شد رفتم پشت سرش زدم رو شونش گفتم عزیزم شما اگه بتونی واسه راحتی خواهر و مادرت یه کار سختی بکنی بابتش پول می گیری؟ به نظرم طفلک کمی هم ترسیده بود گفت نه، گفتم منم برای اون کار تو مترو حقوق نمی گیرم خواستم بدونی!

اما وقتی خواستیم از تو ایستگاه بریم تو مصلی یک پیرمرد که داشت برمی‌گشت گفت اگه می‌خواین برین نماز جمعه اینجا برگزار نمیشه تو دانشگاهه ساعت حدود ۱۲ و نیم بود و من که خیلی از نظر روحی و جسمی خسته شده بودم دیدم تا بریم دانشگاه نماز تمام شده به عیال گفتم ما ثوابش رو بردیم بیا برگردیم هرچند کمی دلخور شد اما همراهی کرد و برگشتیم.

دیشب اما حاج قاسم را در خواب دیدم که دراز کشیده بود و همه تصور می کردند جان ندارد (شهید شده) ولی من رفتم کنارش و سلام کردم و چشمانش رو باز کرد و با من حرف زد و خیلی شادمان شدم وبلاگ دکتر مهدی کوچک زاده...

ما را در سایت وبلاگ دکتر مهدی کوچک زاده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kouchakzadeha بازدید : 88 تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1402 ساعت: 23:39